رها رها ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

شازده امیر و رها بانو

آخرین جمعه شهریور گرم

سلام عسلای مامان : دیروز آخرین جمعه فصل تابستان بود میخواستم بیشتر به امیر خوش بگذره شب قبلش که پنجشنبه بود رفته بودیم عروسی پسر عموم علی جون چالوس خیلی به امیر گلم خوش گذشت چون یکسره با بچه ها مشغول بازی بود و اصلا هم نذاشت ازش عکس بگیرم ساعت 5 صبح بود که رسیدیم خونه تا یه کم استراحت کردیم ظهر شد بعدش هم طبق قولی که به امیر خان دادم بردمش پارک البته اول یه سر به دایی میلاد زدیم نفس عزیزم خواب بود امیر هر کاری کرد بیدار بشه با خودمون ببریمش نشد بنابراین من و مامان نسرین و رها به همراهی امیر ووروجک رفتیم پارک امیر خانمان کلی بازی کردند و جیب مبارک بنده را خالی اما بهش خوش گذشت و ما به همین راضی هستیم بقیه اش اصلا مهم نیست .البته باز ه...
30 شهريور 1392

روزها قبل تر از امروز

سلام به گلهای قشنگ خودم: میخواستم این پست رو صبح براتون بنویسم اما فردا بازم روز شلوغیه چون ساعت 9 صبح باید برم مدرسه امیر برای مشاوره و صحبت اولیاء مدرسه با مادرها و کتابهای سال اول دبستان امیر جونمم تحویل بگیرم . بعدشم خونه عمو علی دعوتم به مناسبت تولد امام رضا شبم تولد دایی میلاد داداش گلمه برای همین ترجیح دادم الان که ساعت 4:20 دقیقه صبحه براتون بنویسم. یادش بخیر چشم به هم زدم و یک سال گذشت انگار همین دیروز بود تو همین شب رهارو باردار بودم و امیرم اولین روزهای پیش دبستانی شدن رو پیش رو داشت من چقدر غصه میخوردم که تو شرایط سخت متحول شدن امیر همراهش نیستم چون روزهای سخت آخر بارداریم بود و همراهی پسرک سختتر. امیر هم برخلاف همیشه به...
26 شهريور 1392

شیطنت های رها بانو و داداش گلش

سلام به شما دوتا گل زندگیم که اگه با همه اذیتها و شیطونیهاتون نبودین زندگیم بی مفهوم و پوچ بود. مثلا الان رها خوابیده منم اومدم پای نت تا ازتون بنویسم اما تا لپ تابو باز کردم امیر خان یادش افتاده که آب میخواد یا باید بپره روی مبل و سرو صدا کنه یا اینکه باید صداهای ناهنجار و جور واجور از خودش در بیاره تا رها بیدار شه و طبق معمول من به نوشتنم نرسم امیرِ دیگه کاریش نمیشه کرد. امیر جونم قربونت برم آخه این کاره مادر خوب بذار منم یه نفسی بکشم دیگه البته پسرم خیلی آقا شده مثلا امروز کلی به مامان کمک کرده خوب شیطنت هم اتضای سنته مامانی نمیشه از شما ایراد گرفت گلم ما باید اعصابمونو قویتر کنیم .      حالا بگم از رها و شیطنتهاش ...
22 شهريور 1392

روزِت مبارک دخترم

رها جان روزت مبارک دختر نازم باید زودتر از این برات این پست رو مینوشتم اما وقت نشد نازنینم انقدر این روزها ماشاالله شیطون شدی که از وقتی چشمای نازتو باز میکنی من با تو و شیطونیهات مشغول میشم عشقم امروز هم از صبح که بلند شدیم شما شیطنت کردی تا همین الان که پیش بابا نشستی دارم برات مینویسم عزیزکم داری دندون در میاری خیلی اذیت میشی همش بیقراری و گریه میکنی البته یه کوچولو هم سرما خوردی خانوم گلی در کل روزت مبــــــــــــــارک بانـــــــــــــــــــــــــــــــــوی من. یه روزی همه آرزوم این بود که یه دختر داشته باشم یه کوچولوی ناز که بشه همدمم  از خدای خوبم ممنونم که منو به آرزوم رسوند حالا از اینکه هستی خدارو هزار بار شکر میکنم بانو هدیه...
17 شهريور 1392

شهریور ماه شلوغ

سلام به امیرِ شیطون و رهای ووروجکم : شیطونای مامان الان که دارم براتون مینویسم رها جونم خوابه و امیر داره میره کلاس موسیقی وااااااااااااای این یعنی اوج آزادی مامان یعنی راحت نوشتن بدون سر و صدا استراحت کردن.ووروجکا نمیدونین چه لذتی داره همین نیم ساعت آرامش البته همینقدر بسه بیشتر از اینو دوست ندارم . جونم براتون بگه که پریشب رفتیم برای امیر خان کیف و کفش مدرسه اشو بخریم وقتی رفتیم داخل فروشگاه امیر خان یکی دوتایی کفش پا زد بعد هم گفت اینارو دوست ندارم بعد دوباره یه چند تای دیگه هم کتونی پا زد که توشون از یکی خوشش اومد و لج کرد که همین رنگو میخوام اگه گفتین چه رنگی بود بله طبق معمول امیر خان رنگ قرمز  ا نتخاب کرد ما ...
13 شهريور 1392

تولدت مبارک پســــــــــــــــــــرم

عزیز دلم خیلی وقته که میخوام یه پست بنویسم فقط و فقط برای تو از نوزادیت بگم تا الان که 6 سالت تموم شده و رفتی داخل 7 سال از این مدتی که با اومدنت زندگی منو بابایی رو عوض کردی یه بار برات یه کم نوشتم ولی یه دفعه پاک شد این دومین باره که شروع کردم به نوشتن از تو تویی که نمیدونم موقع خوندن این نوشتها چند سالته برای خودت مردی شدی یا دبیرستانی هستی و یا حتی کوچکیتر نمیدونم نوشتهای مامان برات ارزشی دارن یا نه حتی حوصله خوندنشونم نداری امیدوارم یه روز که خواستی این وبلاگو بخونی همون قدر که برای من با ارزش و عزیزه برای تو هم باشه گلم . مرد کوچک من موقعی که تو رو باردار شدم وقتی تست بارداری زدم اصلا تو تصورم نمیگنجید که تو رو باردار باشم اما ...
6 شهريور 1392

تولدت مبارک پســــــــــــــــــــرم

عزیز دلم خیلی وقته که میخوام یه پست بنویسم فقط و فقط برای تو از نوزادیت بگم تا الان که 6 سالت تموم شده و رفتی داخل 7 سال از این مدتی که با اومدنت زندگی منو بابایی رو عوض کردی یه بار برات یه کم نوشتم ولی یه دفعه پاک شد این دومین باره که شروع کردم به نوشتن از تو تویی که نمیدونم موقع خوندن این نوشتها چند سالته برای خودت مردی شدی یا دبیرستانی هستی و یا حتی کوچکیتر نمیدونم نوشتهای مامان برات ارزشی دارن یا نه حتی حوصله خوندنشونم نداری امیدوارم یه روز که خواستی این وبلاگو بخونی همون قدر که برای من با ارزش و عزیزه برای تو هم باشه گلم . مرد کوچک من موقعی که تو رو باردار شدم وقتی تست بارداری زدم اصلا تو تصورم نمیگنجید که تو رو باردار باشم اما در...
6 شهريور 1392
1